سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى و درنگ از یک شکم افتادند و هر دو از همت بلند زادند . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 86 شهریور 18 , ساعت 10:52 صبح

آن زمانها که هنوز گرفتار شهرنشینی نشده بودیم وماه مبارک رمضان در روستای شلی به سر میبردیم .اون زمونها یعنی قبل از سالهای 1356 را میگم   ماه رمضان در شلی به مفهوم واقعی ماه ضیافت الله بود و همه با شادی و خوشحالی از آن استقبال می کردند. از اواسط ماه شعبان مردم منتظر ماه مبارک رمضان بودند..رمضان رنگ و بو و شور و نشاط خاص خود را داشت.گویا  همگی ضیافتی را وعده داشتند.  لحظه زیبای  اذان و مناجات سحری یا همان سحر خوانی سفره های مهربانی مردمی مهربان و صمیمی وصف ناپذیر است. سماورها که در طول سال همیشه روشن بودند. در ماه مبارک رمضان فقط غروبها سماورها روشن می شدند. سماور باید حتما سر سفره آورده می شد و بخار از آن متصاعد می شد. سفره رمضان بسیار ساده بود نان و فرنی و خرما و گاهی هم آش دوغ جزء لاینفک سفره افطاری بود. ماه رمضان ماه قرآن  بود. هر کسی اهتمام داشت که  روزانه یک تا دو جزء از قرآن را حتما بخواند. و حداقل تا پایان ماه مبارک رمضان یک یا دو ختم کامل قرآن داشته باشد. بعد از افطار نوبت گوش فرادادن به دعای افتتاح درمسجد محل یامنزل یکی از اهالی بود. اگر چه بر گزاری این مراسم جلاء وزیبایی مساجد را نداشتند اما پر میشدند از مردمی که به عشق  گوش دادن به دعا در مجلس حاضر می شدند.. وچقدر زیبا بود بحث  پیش کشیدن و سعی در تلفظ  آیات سوره حمد ذکر ولاالضّّالین  و خنده های فرو خورده حاضرین که به پیشانی عرق کرده شخص در حال پاسخگویی به سؤالات ملاسلیمان ، اشاره می کردند. شبها ی دعا  و احیا شبهای بچه ها بود. بچه ها در حین دعا و یا پس از برگزاری مراسم دعا یا احیا جمع می شدند و با انواع بازیها در دل شب  سرگرم می شدند. نور امید در چهره بچه ها موج میزد وخنده وشادی وفریادهای از سر شوق فضا را می آکند. غمی نبود. مزرعه ای و داسی واسبی و... چرخ می چرخید و قناعت آدمها دلها را روشن نگه میداشت.سحر ها مردم یا با بانگ خوش سحر خوانی ملای سلیمان و یا با صدای شیپور مشهدی نجاتعلی که سعی می کرد همه را از خواب بیدار کند. اگر بازهم خواب می ماندند. با صدای همسایه ای مهربان که از ترس خواب ماندن همسایه مؤمن تا پشت حیاط پرچین همسایه می آمدند  و او را با مهربانی از پشت پرچین حیاطش صدا می زدند. بیدار می شدند. بچه کوچک های ساده دل که بهنگام سحر بیدار نمی شدند و روزه تکلیفشان نبود. روزها از سحری سئوال می کردند. و پاسخ سرکاری می شنیدند. بچه ها فقط می دانستند که سحری چیزی است که خورده می شود و لی از شکل و طعم و مزه و نوع آن هیچ ذهنیتی نداشتند و آن را از غذای شام و ناهار و صبحانه متفاوت می دانستند. نقل است که بچه ای به تصادف و بر اثر سروصدای اهل منزل بهنگام سحر بیدار شد و از سر کنجکاوی خود بابت طعام سحری، باعجله به سمت آشپزخانه و قابلمه رفت و در قابلمه را بازمی کرد و پس از مشاهده محتویات آن با آه سردی گفت که این که همان شام است! پس سحری کجاست؟ بچه ها همواره  شب را در آرزوی شرکت در مراسم  سحری به صبح می رساندند و همینطور با دلخوری از پدر و مادر که چرا آنها را بیدار نکردند.مردم حداقل یک تا دو ساعت قبل از اذان بیدار می شدند. و اهتمام داشتند  به نشستن  سر سفره و از سر فرصت چای آشامیدن و سپس سحری و نماز و خواب مختصر که دوباره با روشن شدن هوا کار و تلاش روزمره خود را با زبان روزه آغاز می کرند.  ماه رمضان درشلی به مفهوم واقعی ماه ضیافت الله بودمخصوصا شبهای که در تکیه کوچولوی روستا اطعام می دانند خدا رحمت کند مشهدی قاسم ابراهیمی خادم مسجد را که به ما بچه های کوچولومی گفت :شما ها که روزه نداشتید صبر کنید اول بزرکترها افطار بکنند بعد شما بیایید داخل تکیه. از این ماه عزیز همه با شادی استقبال و  با آه و افسوس بدرقه اش می نمودند و به انتظار آن تا سال بعد می نشستند. همه اهالی با خوشحالی،  سحری و افطاری و یا هرچه که در طبق اخلاصشان داشتند. حتی آش دوغ  در خانه همسایه و فامیل، توزیع می کردند.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ